♣__ کلاه خاکی __♣ من ... سال هاست تو را به قلبم وعده داده ام تا کوچ من به تو چیزی نمونده بود وقتی نگاه تو از گریه می سرود
با تو چه ساده بود هم آسمون شدن وقتی که آینه ها شعله به شب زدن
چیزی نمونده بود تا قاب رازقی تا ناز نسترن تا فصل عاشقی
چیزی نمونده بود با تو یکی بشم با تو رها از این آوار گریه شم
من مثل تو هنوز باور نمی کنم روزی از این قفس هجرت کنیم به هم
باید سفر کنم از پشت پنجره شاید نگاه تو از یاد من بره
حرفی نزن به من از موج و از نسیم چیزی نمونده بود تا هم نفس بشیم ------- ترانه ای از آلبوم " آ خدا " حمید حامی
نظرات شما عزیزان:
pish ma biya
سلام موفق باشید
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها
|
||||||||||||
|