♣__ کلاه خاکی __♣ من ... سال هاست تو را به قلبم وعده داده ام
دیگه خسته شدم از نشستن کنار پنجره
فکر کردن به تو و صد هزار تا خاطره
بسه دیگه گناه داره دلی که عاشق توئه
بیا نذار خسته بشن چشمایی که منتظره
------------- حامد کاظمی نظرات شما عزیزان:
عشق بازی کار فرهاد است وبس
دل به شیرین دادو دیگر هیچکس مهر امروزی فریبی بیش نیست مانده ام حیران که اصل عشق چیست؟!
چرا بودنت راست وریست نمیشود؟!
منکه تمام پازل های تنهایی ام را درست چیده ام!!!
راستش را بخواهی دیگر منتظر آمدن تو نیستم! منتظر رفتن خودم هستم
قلبم پیرزنی هفتادساله است زانوهایش درد میکند..!!!
دلم خوش نیست غمگینم- کسی شاید نمی فهمد-کسی شاید نمیداند-کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی-تو میخوانی فقط شعری وزیر لب آهسته میگویی:عجب احساس زیبایی-تو هم شاید نمیدانی ....
از بعضي از آدم ها تنها خاطره مي ماند...
از بعضي هاي ديگر هم هيچ.... خاطره ساختن لياقت ميخواهد!!!
چه تلخ است علاقه ايي كه عادت شود
عادتي كه باور شود باوري كه خاطره شود و خاطره ايي كه درد شود...
چه روزهايي بود
روزهايي كه به من خيانت ميكرد و من چه احمقانه حتي به خاطراتمان وفادار بودم....
من خاطرش را ميخواستم
نه خاطره اش را....
بعد از رفتنش تنها من ماندم و فانوسي از خاطره ها كنج طاقچه اتاق...
دود ميكند و ميسوزد و ميسوزاند!!!
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها
|
||||||||||||
|